نویسنده در این یادداشت با بهرهگیری از رمان «سالار مگسها»، به توضیح رخدادهای اخیر افغانستان میپردازد. او خلیلزاد را جک مریدوی داستان میداند که با قباحتزدایی از طالبان و معماری توافقنامه دوحه، ترس از فروپاشی را سرمایه کرد و خشونت طالبان را در پوشش «ثبات» قابلقبول جلوه داد.
«سالار مگسها» رمان نمادین ویلیام گلدینگ، نویسنده بریتانیایی و برنده جایزه نوبل ادبیات است که نخستین بار در سال ۱۹۵۴ منتشر شد. این رمان داستان گروهی از پسران نوجوان را روایت میکند که پس از سقوط هواپیما در جزیرهای بیسرنشین گرفتار میشوند و در غیاب نهادهای مدنی و قانون، بهتدریج به خشونت و قبیلهگری فرو میغلتند. در این داستان، «جک مریدو» رهبر قدرتطلبی است که صدفِ قانون را بیاعتبار میکند، با نقاب شرم را میزداید، عینکِ پیگی (ابزار روشنایی) را میرباید و با ترسافکنی، خشونت را به آیین جمعی بدل میکند. در تاریخ معاصر افغانستان، زلمی خلیلزاد همان جک مریدو است: او با قباحتزدایی از طالبان و معماری توافقنامه دوحه، طالبان را از حاشیه به طرف مذاکره ارتقا داد، ترس از «فروپاشی» را سرمایه کرد و خشونت طالبان را در پوشش «نظم و ثبات» قابلقبول جلوه داد.
در رمان، جک مریدو از همان آغاز عطش قدرت را نشان میدهد. او رهبر «گروه کُر» است، صدایی نافذ دارد، زور میگوید و خود را «رئیس طبیعی» جمع میداند. اما وقتی رأیگیری برگزار میشود و «رالف»، کاراکتر دیگر رمان، با صدف انتخاب میشود، جک تحقیر را حس میکند؛ ظاهراً قواعد را میپذیرد اما در دل تصمیم میگیرد اگر قانون به او قدرت ندهد، باید کنار گذاشته شود. از همینجا منطق قبیلهسازی او روشن میشود.
جک با «گروه کُر» قبیلهای میسازد بنام « قبیله شکارچی» تا در برابر دیگران قرار گیرد. سپس با شکار و گوشت، اقتصاد تازهای بنا میکند تا کودکان به سفرهاش وابسته شوند. آتش که تنها با عینک پیگی روشن میشود و گوشت، ستونهای اقتدار او هستند. همزمان، روایت «هیولا» را بزرگ میکند تا وانمود کند فقط قبیلهاش میتواند امنیت بیاورد. این سه پایه با رقص، شعار و تقسیم گوشت تقویت میشوند و خشونت را مشروع جلوه میدهند.
جک ابتدا از قانون حرف میزند، اما زود قانون را تمسخر میکند. هیجان شکار را دستاویز میکند و با شعار، قتل را از کار زشت به مراسمی لازم بدل میکند. تسلط بر آتش و گوشت ابزار جذب نیرو میشود و کودکانی که میان صدف بیدندان و دیگ پر دود مردد ماندهاند، به سوی او میروند. در قلعهصخره حتی تنبیه را هم قانونمند میکند: نگهبان میگذارد و با خشونت سرپیچی را سرکوب میسازد. گفتوگو جای خود را به فرمان میدهد و نمایندگی به بیعت.
در افغانستان هم زلمی خلیلزاد با معماری پیمان دوحه همین مسیر را رفت: ساختن یک تصویر «کارآمد» از طالبان در برابر «دیگران ناکارآمد»، قبضه کردن منابع و برگهای فشار و دامن زدن به ترس از «هیولای هرجومرج» برای توجیه معامله. همانگونه که جک قواعد را به سود قبیلهاش بازتعریف کرد، دیپلماسی قبیلهای خلیلزاد نیز با نقاب، حقوق انسانی و ارزشهای مدنی مردم افغانستان را کنار زد و به نام «نظم» و «امنیت»، منطق شکار و بیعت را بازسازی کرد.
هیولا؛ ترس افکنی و فروش خشونت در لباس امنیت
در جزیره گلدینگ، «هیولا» نخست فقط یک شایعه است: چیزی که هیچکس ندیده، اما همه از آن میترسند. جک زودتر از همه میفهمد که این ترس، خود قدرت است. او هیولا را واقعی اعلام میکند، برایش آیین میسازد، نگهبان تعیین میکند و میگوید فقط قبیله او میتواند میان کودکان و تاریکی بایستد. از این لحظه، ترس بدل به سرمایه سیاسی میشود: هر اعتراض به فرمان جک، «بازی با جان جمع» تعبیر میگردد و هر قربانی، «بهای امنیت». هیولا هرگز دیده نمیشود، اما سایهاش کافی است تا زبانها را ببندد و صفها را منظم کند.
در افغانستان، هیولایی که خلیلزاد ساخته بود، نامهای آشنایی داشت: جنگ داخلی، قدرتگیری داعش و فروپاشی تمام عیار افغانستان. او که معمار گفتوگوها با طالبان بود، مدام هشدار میداد که اگر طالبان نادیده گرفته شوند، کشور در هرجومرج و جنگ داخلی فرو میرود. این تصویر، دقیقاً همان کارکرد ترس جزیره را داشت: مبهم، اما مهیب؛ دسترسناپذیر، اما فراگیر. نتیجه ساده بود: به جای اینکه طالبان برای تغییر رفتارشان پاسخگو شوند، حضورشان بهعنوان «سپر در برابر فروپاشی» مشروعیت پیدا کرد. ترس، پنجره انتخاب را تنگ کرد و جهان را به پذیرش گزاره دوگانه کشاند: یا طالبان، یا آشوب.
خلیلزاد پیوسته اصرار کرد که هر طرحی جز معامله با طالبان خیالپردازی یا ضیاع وقت است. در چنین چارچوبی، خلیلزاد نه تنها با ترس سیاست را جهت داد، بلکه اخلاق را هم تعلیق کرد. وقتی هیولا بزرگنمایی شد، پرسش از عدالت و حقوق شهروندان جایش را به پرسش از سرعت اجرا و «حفظ ثبات» داد. زنان، جامعه مدنی، رسانههای آزاد و نهادهای پاسخگو همه به حاشیه رانده شدند؛ فضا به گونهای مهندسی شد که خیلیها میگفتند «اکنون زمان اولویتهای حیاتی» است. درست مانند کودکان جزیره که برای زندهماندن به حلقه جک پناه بردند. بسیاری در کابل و بیرون از آن نیز پذیرفتند که فعلا باید کنار آمد تا هیولای فروپاشی مهار شود. اما «فعلاً» همان دام همیشگی ترس بود.
شباهت خلیلزاد با جک دقیقاً در همین مهندسی ترس است. هر دو با هیولایی که هرگز بهوضوح دیده نمیشود، ساختار فرمانبری میسازند؛ هر دو، ترس را از خبر بد به ابزار حکمرانی ارتقا میدهند. جک میگوید: «بدون من، هیولا شما را میبلعد»؛ و هر که مقاومت کند، به بیمسئولیتی متهم میشود. خلیلزاد نیز با جا انداختن این دوگانه که بدیل عملی جز طالبان نیست، طالبان را به مقام «حافظ ثبات» رساند؛ گویی همان نیروی مخرب، ترور و وحشت، ناگهان حافظ جان و مال مردم نیز هست.
نقاب؛ تغییر چهره خشونت طالبان
در رمان «سالار مگسها» صحنهای هست که نقطه عطف روایت محسوب میشود: جک، صورت خود را با خطوط سرخ و سیاه میپوشاند. او وقتی در آب نگاه میکند، دیگر کودک پیشین نیست؛ هیولایی بیچهره است که شرم را وانهاده و برق آزادیِ کشتن در چشمانش شعلهور است. این نقاب تنها رنگی بر صورت نیست، ابزاری است برای محو فردیت، زدودن مسئولیت و تبدیل خشونت به «آیین». کودک قاتل دیگر گناهکار نیست، بلکه «شکارچی» نامیده میشود. قتل از جنایت به بخشی از مراسم بدل میگردد.
طالبان نیز در دوحه با همکاری خلیلزاد همین مسیر را پیمودند. آنها به جای خطوط رنگ، نقابشان را از جنس بندهای حقوقی بافتند. پیمان دوحه، ساخته و پرداخته زلمی خلیلزاد، همان نقاب بود. در متن توافق آمده بود طالبان با القاعده قطع رابطه میکنند و اجازه نمیدهند خاک افغانستان علیه امریکا استفاده شود؛ در مقابل، ایالات متحده خروج کامل نیروهای خارجی را تضمین میکند. طالبان همان طالبان ماندند، اما با این بندها، از شورشیان خونریز به «طرف مذاکره» ارتقا یافتند. تغییر، نه در ماهیت، که در نامگذاری و بازتعریف ظاهر اتفاق افتاد؛ همانطور که نقاب جک، کودک را به شکارچی تبدیل کرد.
خلیلزاد گفت، طالبان خواهان رابطه عادی با جهاناند. این جمله همان ضرب قلمموی روی صورت جک است؛ واژهها همچون رنگ، از طالبان چهرهای تازه ساخت بیآنکه زیر پوست چیزی تغییر کرده باشد. زبان دیپلماتیک، با واژههایی چون «تضمین»، «تعهد» و «جدول زمانی»، به ظاهر بیطرف مینمود، اما کارکردش پنهان کردن خشونت طالبان بود. همانطور که در جزیره، رقص و طبل، خونریزی را به بخشی از مراسم بدل میکرد، این واژگان به ظاهر حقوقی نیز طالبان را در قالب «مفاد توافق» جا زدند: قابل امضا، قابل پیگیری، و مهمتر از همه، قابل پذیرش.
خلیلزاد چون جک مریدو در رمان سالار مگسها، استاد ساختن نقاب است. جک با رنگ، امکان کشتن بیشرم را فراهم کرد؛ خلیلزاد با زبان دیپلماتیک، امکان سفیدنمایی طالبان را. هیچیک واقعیت را دگرگون نکردند، اما ادراک جمعی را تغییر دادند. نقاب چهره را اصلاح نکرد، نگاه دیگران به چهره را عوض کرد. خلیلزاد با برچسب زدن «متعهد به مقابله با تروریسم» بر پیشانی طالبان، هزینه اخلاقی ارتباط با آنها را فرو کاست.
همانطور که در جزیره گلدینگ در «سالار مگسها»، آیین جای اخلاق فردی را میگیرد، در دوحه نیز متن توافقنامه خلیلزاد جای عدالت را گرفت. پرسشها تغییر کردند: به جای آنکه بپرسند طالبان چه کردهاند، میپرسیدند آیا بندها اجرا شد یا خیر. این تغییر پرسشها، جادوی نقاب بود. نقاب کاری نمیکند جز آنکه صحنه را به گونهای دیگر قاب بگیرد و خون را پشت رنگ یا واژه پنهان کند.
شکستن صدف وانکار زنان
در سالار مگسها، «صدف» درخشانترین استعاره نظم و حق سخن گفتن است؛ تا وقتی صدف در دست «رالف» میدرخشد، کودکان مینشینند و نوبت را رعایت میکنند. اما جک کمکم به صدف بیاعتنا میشود؛ میخندد، تمسخر میکند و سرانجام در هیاهوی قبیله، صدف میشکند و با آن، قانون هم میریزد. مرگ پیگی، خرد جمعی، همزمان با خرد شدن صدف رخ میدهد؛ از آن پس، جنگل فرمان قبیله را میشنود نه صدای عقل را.
در افغانستان، صدف همان زنان و حقوق زنان بود؛ آسیبپذیر اما معناگر که جامعه را دور خود جمع میکرد و به هر صدایی امکان شنیدهشدن میداد. مکتب، کار، رفتوآمد، هویت حقوقی؛ اینها خطوط ظریف همان صدف بودند. تا وقتی صدف پابرجا بود، نظم امکانمندی برقرار میماند: امیدی برای آینده، حقی برای اعتراض و کرامتی که هر انسان سزاوارش بود.
اما خلیلزاد با پیمان دوحه این صدف را شکست. مذاکرهای که باید پیرامون حفظ این سوژه شکننده شکل میگرفت، به نقشهای برای دور زدن آن تبدیل شد. خلیلزاد در نقش جک ظاهر شد و همانگونه که جک به صدف خندید و گفت «چه اهمیتی دارد چه کسی صدف دارد؟»، او نیز «واقعیت طالبانی» را علم کرد تا معنا و ضرورت صدف را بیاعتبار کند. واقعیتگراییِ بدون اخلاق خلیلزاد، همان تمسخر صدف بود. شباهت خلیلزاد با جک در شگرد شکستن بود، نه لزوماً با چوب و سنگ، بلکه با زبان و صورتبندی. جک با نقاب رنگین، شرم را از کشتن زدود؛ خلیلزاد با نقابِ دیپلماسی، خطر طالبان را از دیدگان بسیاری پنهان کرد. و اینگونه صحنه برای بازگشت قبیله آماده شد. و قبیله که برگشت، پیش از هر چیز، صدف را نشانه رفت.
منطق شکار و شلیک به آزادی
در سالار مگسها، «پیگی» صدای عقل و خرد است. او تنها کسی است که با عینکش ابزار روشن کردن آتش و روشنایی را در اختیار دارد. آتش در رمان معنای حیاتی دارد: گرمای بقا، غذای روزانه و دودی که میتواند کشتی نجات را خبر کند. اما جک آتش را برای بقا و نجات نمیخواهد، او آن را برای شکار میطلبد. وقتی عینک پیگی را میرباید، آتش را به انحصار میگیرد و از آن پس هر کس بخواهد گرما یا غذا داشته باشد، باید به اردوگاه او تسلیم شود.
در افغانستان، عینک پیگی و آتش همان جامعه مدنی بود. جامعهای متشکل از معلمان، خبرنگاران، وکلا، شاعران، انجمنهای زنان، فرهنگیان و نهادهای ناظر که نقش پل میان مردم و دولت را داشتند. همانطور که عینک پیگی نور خورشید را متمرکز میکرد، این نهادها ابزار تمرکز امید و روشن نگهداشتن آتش زندگی جمعی بودند؛ ابزارهایی که به جامعه امکان میداد «دود نجات» بلند کند و توجه جهانیان را جلب کند.
اما همانطور که جک در جزیره عینک را ربود، در افغانستان هم این ابزارها یکییکی با کمک زلمی خلیلزاد از دست جامعه مدنی بیرون کشیده شد. رسانهها خاموش شدند، سازمانها محدود و فعالان مدنی تهدید شدند. راههای تأمین مالی مستقل بسته شد و حضور زنان بهطور سیستماتیک از عرصههای عمومی زدوده شد. آزادی پنجهزار زندانی طالبان نیز نقش همان هیزمی را داشت که بر آتش خشونت طالبان (قبیله شمارشی) افزوده شد و موازنه قدرت را به سود آنها برگرداند. از این لحظه، همانگونه که در جزیره همه کودکان برای گرمشدن ناچار به آتش جک شدند، در افغانستان نیز هرکس امنیت و دسترسی به خدمات میخواست، باید به قاعده طالبان تن میداد.
در این صحنه، زلمی خلیلزاد همان نقش جک را بازی کرد. او عینک را از دست جامعه مدنی گرفت و به قبیله سپرد. زبان دیپلماتیک و اصطلاحاتی او مثل «طالبان یک واقعیت است» در عمل به معنای آن بود که ابزار بقا از عقلانیت گرفته و به خشونت سپرده شود. آتشی که باید نشانه امید و نجات باشد، به وسیلهای برای شکار و انقیاد تبدیل شد.
پیگی بیعینک تنها میتواند هشدار بدهد اما نمیتواند آتش روشن کند؛ جامعه مدنی بیابزار هم صدایش شنیده میشود اما توان اثرگذاری ندارد. تمثیل روشن است: وقتی ابزار از عقل جدا و به قبیله وصل شود، آتش دیگر علامت نجات نیست، بلکه نشانه تعقیب و سلطه است.
طراح صحنه رقص خونین در آیین خشونت
مرگ «سیمون» در سالار مگسها نقطهای است که خشونت دیگر «لغزش» یا «خطا» نیست، بلکه به آیینی جمعی بدل میشود. پسران در حلقهای جنونآمیز میرقصند، فریاد میکشند، دندانها برق میزند و هیجان به اوج میرسد. در این شور کور، بدن سیمون زیر دستوپا ناپدید میشود. قتل در هیاهوی رقص، چهره جنایت را از دست میدهد و به بخشی طبیعی از جشن تبدیل میشود؛ خشونت تقدیس میشود چون در قالب مراسم رخ میدهد و گناه در فریاد جمعی گم میگردد.
افغانستان پس از بازگشت طالبان به صحنهای مشابه بدل شد. بسته شدن درهای مکتب به روی دختران، حذف زنان از کار و زندگی عمومی، خاموشی رسانهها و مرعوبسازی مخالفان، همگی اعمال خشونت بودند، اما در زبان سیاست و دیپلماسی خلیلزاد با نامهایی دیگر عرضه شدند: «امنیت سرتاسری»، «پایان جنگ» و «نظم و ثبات». همانطور که حلقه رقص در جزیره خشونت را برای کودکان قابلتحمل میکرد، زبان دیپلماتیک خلیلزاد نیز خشونت ساختاری طالبان را «قابلقبول» جلوه داد.
در این رقص خونین، زلمی خلیلزاد نقشی مانند جک ایفا کرد؛ طراح صحنه و کوبنده طبل. جک در جزیره با ریتم و شعار حلقه را تنگتر میکرد تا قربانی از قاب اخلاق بیرون بیفتد. خلیلزاد نیز با جدولهای زمانی خروج، نشستهای پرزرقوبرق و واژگان دیپلماتیک حلقهای ساخت که در آن پرسشهای اخلاقی خاموش شد و تنها چیزی که شنیده میشد «پیشرفت در اجرای توافق» بود.
او معیار موفقیت را از «حفظ کرامت مردم افغانستان» به «کاهش درگیری مسلحانه» فروکاست. حذف تدریجی زنان، خاموشی جامعه مدنی و بستهشدن رسانهها دیگر نه نشانه فاجعه، که بهای «نظم و امنیت» تعبیر شد. درست همانطور که در رمان، کودکان با رقص و فریاد قتل را به جشن بدل کردند، در افغانستان نیز دیپلماسی و زبان رسمی خلیلزاد توانست خشونت را در قالب «ثبات» بازنویسی کند.
نتیجهگیری
ویلیام گلدینگ در رمان «سالار مگسها» نکات عمیقی درباره ماهیت تاریک و خشونتبار انسان در غیاب قانون و نهادهای مدنی بیان کرده است. او انگار در زمانه ما زندگی میکند و آیینهای در برابر سرنوشت ما گذاشته است. کارنامه زلمی خلیلزاد نشان میدهد که او شباهتی بسیار با جک مریدو، کاراکتر رمان نامدار ویلیام گلدینگ دارد. جک با نقاب، صدف، آتش و هیولا، قواعد جزیره را به سود قبیله شکارچی بازنویسی کرد؛ خلیلزاد نیز با زبان دیپلماسی و مهندسی توافقنامه دوحه، طالبان را از شورشیان منزوی به «شریک مشروع» بدل ساخت. او با سفیدنمایی طالبان و ترجمه خشونتشان به واژگان بیخطری چون «ثبات» و «امنیت»، همان کاری را کرد که جک در رمان میکند: پوشاندن صورت واقعیت با نقابی تازه و اغواگر.