در مانیفست رسمی طالبان به‌ویژه در کتاب «نظام امارت اسلامی» نوشته عبدالحکیم حقانی، قاضی‌القضات طالبان، تصویری از این گروه ترسیم می‌شود که آن را فراتر از یک گروه نظامی یا مذهبی نشان می‌دهد.

طالبان در این تصویر نماینده نظمی اجتماعی اند که بر پایه ساختار قبیله‌ای قوم پشتون و سنت‌های بادیه‌نشینی شکل گرفته است.در این نظم، دشت و وفاداری‌های خونی، بر شهر و نهادهای مدرن ترجیح دارد.

طالبان در این چارچوب، نه‌فقط نهادهای مدرن شهری را برنمی‌تابند، بلکه بازگشتی ساختاری به نوعی نظم پیشامدرن را بازنمایی می‌کنند؛ نظمی که با مفاهیمی چون تکثر، برابری، و نهادسازی مشارکتی بیگانه است. در متون رسمی طالبان و ادبیاتی که توسط برخی نویسندگان شناخته شده درباره این گروه تولید شده، «شهر»، نماد انحطاط تلقی می‌شود و «دشت»، محل اصالت و پیوند.

برای درک بهتر جنبش طالبان در بازتولید نظم قبیله‌ای در افغانستان، چارچوب نظری ابن‌خلدون درباره «عصبیت» و «تمدن صحرانشین» (Desert civilization)، می‌تواند کمک‌کننده باشد؛ نظریه‌ای که توضیح می‌دهد قدرت از بادیه آغاز می‌شود، در شهر به اوج می‌رسد، و سرانجام، دوباره به بیابان بازمی‌گردد.

«عصبیت» و «تمدن دشت» در اندیشه ابن‌خلدون

ابن‌خلدون (۱۳۳۲–۱۴۰۶ میلادی) از برجسته‌ترین متفکران اسلامی به‌شمار می‌رود. نظریه‌ او درباره‌ پیدایش و زوال دولت‌ها، در کتاب «مقدمه» بر پایه‌ مفهومی کلیدی به‌نام «عصبیت» بنا شده است. عصبیت در اندیشه ابن‌خلدون، به همبستگی اجتماعی و پیوندهای قبیله‌ای گفته می‌شود که در میان بادیه‌نشینان یا دشت‌نشینان، بسیار قوی‌تر از جوامع شهری است.

او معتقد بود که جوامع قبیله‌ای به‌واسطه‌ سختی‌های زندگی، قناعت و همبستگی خونی، قابلیت فتح و غلبه دارند. از دیدگاه او، بادیه‌نشینان آمادگی بالایی برای جنگ دارند زیرا فاقد تجمل، رفاه‌طلبی و وابستگی‌های پیچیده‌ شهری‌اند.

ابن‌خلدون در کتاب «مقدمه» می‌نویسد که بادیه‌نشینان شجاع‌تر از شهرنشینان‌اند، زیرا در زندگی سخت و خشن تربیت یافته‌اند و به زندگی آسان و نازپرورده‌ شهری خو نگرفته‌اند. این تمایز نه فقط زیستی، بلکه سیاسی و تمدنی است.

از نظر ابن‌خلدون، قدرت سیاسی از بادیه آغاز می‌شود، سپس به مرحله‌ تمدن و دولت مرکزی می‌رسد، و در نهایت بر اثر فساد و تجمل دچار فروپاشی می‌شود. این چرخه که به‌طور ضمنی از قانونمندی تاریخی تبعیت می‌کند، الگوی تحلیلی ابن‌خلدون از سرنوشت دولت‌ها و تمدن‌ها را شکل می‌دهد. او بارها از حکومت‌های قبایلی مغرب اسلامی نظیر مرینیان، مرابطان و موحدون به‌عنوان نمونه‌هایی از ظهور قدرت از دل عصبیت قبیله‌ای نام می‌برد، دولت‌هایی که با نیروی صحرانشینان آغاز شدند و پس از شهرنشینی دچار زوال شدند.

عصبیت، در نزد ابن‌خلدون، صرفاً یک وفاداری خونی نیست، بلکه نیرویی فعال در ساخت و حفظ نظم اجتماعی و سیاسی است. او می‌نویسد هر گروهی که دارای عصبیتی قوی‌تر باشد، به سلطه و غلبه نزدیک‌تر است.

به عقیده شماری از پژوهشگران، طالبان نیز تجسمی از آن نیروی بادیه‌نشینی است که در واکنش به ضعف نهادهای مدرن، قدرت را مجدداً به‌دست گرفته‌اند. آن گونه که توماس روتیگ، پژوهشگر آلمان و آشنا به امور افغانستان می‌نویسد، جنبش طالبان نه صرفاً یک جریان مذهبی، بلکه زاییده نظم اجتماعی‌ای است که در متن قبیله‌گرایی پشتون شکل گرفته است؛ نظمی که در آن پیوندهای خونی و قبیله‌ای جایگزین نهادسازی مدرن شده‌اند.

احمد رشید، نویسنده پاکستانی نیز در کتاب «طالبان؛ اسلام، نفت و بازی بزرگ جدید»، با تحلیل مشابهی به این نکته اشاره می‌کند که طالبان، دشت و روستا را نه فقط از منظر جغرافیایی، بلکه از منظر ایدئولوژیک بر شهر ترجیح می‌دهند. او می‌نویسد که طالبان جامعه اسلامی را نه در شهر، بلکه در دهات، در ساختارهای ساده‌قبیله‌ای، بدون تنوع و آزادی تعریف می‌کنند. این نگاه با تلقی ابن‌خلدون از شهر به‌مثابه خاستگاه زوال و فساد، و دشت به‌مثابه محل تولید قدرت و اصالت، سازگار است.

بر اساس این تحلیل، طالبان را می‌توان در درون همان چرخه‌ای دید که ابن‌خلدون توصیف می‌کند. آنان پس از افول دولت‌های مدرن، در شرایطی که نهادها از هم گسیخته‌اند و نظم شهری بی‌پشتوانه شده، از حاشیه برخاستند. «عصبیت» آنان، برخاسته از پیوندهای قبیله‌ای، مدارس دینی و نظم بادیه‌نشینی است. در این معنا، می‌توان گفت طالبان ادامه تاریخی همان سنت عصبیت‌محور است.

طالبان به‌مثابه بازتولید نظم قبیله‌ای

براساس منابعی که ذکر شد، بنیان‌گذاران اصلی طالبان در دهه ۱۹۹۰، عمدتاً از مناطق روستایی، مدارس سنتی دینی (عمدتاً دیوبندی) و فضاهای عشیره‌ای برخاسته‌اند که مناسبات قدرت در آن‌ها بر پایه‌ روابط خونی، اطاعت سلسله‌مراتبی، انسجام درون‌قومی و نوعی اخلاق زاهدانه و قناعت‌محور بنا شده است.

پس از بازگشت به قدرت در اگست ۲۰۲۱، ساختار تصمیم‌گیری آنان از وجود نهادهایی چون پارلمان، قوه‌ مقننه، احزاب سیاسی یا دادگاه‌های مستقل خالی است. در عوض، تصمیم‌گیری بر عهده‌ رهبر طالبان، فرماندهان نظامی محلی، و حلقه‌های سنتی و چهره‌های مذهبی گذاشته شده است.

به باور برخی پژوهشگران، از جمله ویلیام میلی، افغانستان‌شناس مشهور آسترالیایی، این سبک تصمیم‌گیری، شباهت زیادی با ساختار «اجماع قبیله‌ای» در سنت «پشتون‌والی» دارد، جایی که عقل جمعی قبیله، در قالب جرگه یا شورا، بدون قواعد مدون رسمی، در مورد مسائل کلان تصمیم می‌گیرد.

در نظم قبیله‌ای اصولی چون تفکیک قوا، پاسخ‌گویی، شفافیت حکمرانی یا مشارکت اقوام دیگر جایگاهی ندارد. منبع مشروعیت نه ملت یا شهروندان، بلکه علما، سران قبیله و سلسله‌مراتب مذهبی است. بدین ترتیب، نظم سیاسی طالبان به‌گونه‌ای طراحی شده است که ظرفیت مقاومت در برابر هرگونه تقاضا برای دموکراسی، تنوع قومی، حقوق زنان، یا آزادی‌های مدنی را در خود نهادینه کرده است. در این فضا، دولت نه به‌مثابه نهادی عمومی و پاسخ‌گو، بلکه چون امتداد نظم اخلاقی و دینی قبیله، تعریف می‌شود.

در ساختار رسمی طالبان، رهبر امارت یا «امیرالمومنین» در بالاترین جایگاه قرار دارد، اما برخلاف ساختارهای جمهوری یا سلطنت مشروطه، هیچ نهاد قانونی برای نظارت بر اختیارات او وجود ندارد. چنین ساختاری، به باور شماری از پژوهشگران، به‌وضوح برگرفته از منطق پدرسالارانه و پیشادولتی است که در آن اقتدار، در غیاب تفویض قانونی، صرفاً بر پایه‌ تبار، جایگاه مذهبی و نفوذ معنوی مشروعیت می‌یابد. این الگو، نه‌تنها مدرن نیست، بلکه بر ضد هرگونه نوسازی نهادی عمل می‌کند.

افزون بر این، طالبان با حذف نهادهای دموکراتیک که در دوره جمهوریت، ولو ناقص، ایجاد شده بودند، عملاً تمام سازوکارهای مشارکت سیاسی و حقوق شهروندی را کنار گذاشته‌اند. در این نظم، نه رای عمومی مبنای تصمیم‌گیری است، نه قانون اساسی مرجع عمل. بلکه قواعد نانوشته‌ای حاکم است که از سنت‌های دینی (به‌ویژه فقه حنفی دیوبندی)، دستورهای رهبر امارت، و تصمیمات حلقه‌ای بسته از علمای نزدیک به قدرت ناشی می‌شود.

در این زمینه، می‌توان طالبان را در ادامه‌ همان چرخه تاریخی ابن‌خلدونی دانست که در آن، نیروهای قبیله‌ای در شرایط ضعف دولت، خلاء نهادی را با نظم خودجوش عصبیت پر می‌کنند. آنان، همچون بادیه‌نشینانی که ابن‌خلدون توصیف می‌کند، بر شهر مسلط می‌شوند، اما به‌جای پذیرفتن قواعد شهر، تلاش می‌کنند تا منطق دشت و قبیله را بر آن تحمیل کرده، قانون را با عرف و تنوع را با وحدت ایدئولوژیک عوض کنند.

ستیز با شهر و ارزش‌های مدرن؛ گفتمان ضد تکثرگرایی طالبان

بر اساس برخی منابع تحلیلی، یکی از بارزترین ویژگی‌های گفتمان طالبان، «دشمنی» با مظاهر تمدن شهری و ارزش‌های مدرن است. این ستیز نه‌تنها در سطح سیاست‌گذاری و عملکرد اجرایی آنان دیده می‌شود، بلکه در عمق ایدئولوژی و نگاه معرفت‌شناختی این گروه نیز ریشه دارد. تصور از شهر به‌عنوان محل تضعیف «اخلاق» و فروپاشی پیوندهای قبیله‌ای، در جهان‌بینی طالبان بازتاب یافته است.

در دوره نخست حکومت طالبان (۱۹۹۶–۲۰۰۱)، این گروه در اولین گام‌های حکمرانی خود، نمادهای شهرنشینی و مدرن را سرکوب کرد. کابل که برای چندین دهه به‌عنوان مرکز فرهنگی، هنری و آموزشی افغانستان شناخته می‌شد، به‌سرعت دچار انسداد اجتماعی و فرهنگی شد. تمامی رسانه‌های تصویری تعطیل شدند؛ سینماها و تلویزیون‌ها بسته شدند؛ موسیقی ممنوع شد؛ تندیس‌های تاریخی تخریب گردیدند.

طالبان در آن زمان نه‌تنها دختران را از تحصیل در مکاتب و دانشگاه‌ها منع کردند، بلکه به زنان اجازه حضور در فضای عمومی را نیز نمی‌دادند، مگر با همراهی مرد محرم و پوشش برقع. این مجموعه از اقدامات، برخاسته از ایدئولوژی‌ای بود که مدرنیته را نه به‌مثابه یک فرآیند اجتماعی یا ابزار پیشرفت، بلکه به‌عنوان تهدیدی اخلاقی و مذهبی تلقی می‌کرد.

در دوره دوم حکومت طالبان که از اگست ۲۰۲۱ آغاز شد، با وجود وعده‌های اولیه مبنی بر تغییر در سیاست‌ها و تطبیق با مقتضیات جهانی، در عمل همان الگوهای پیشین بازتولید شدند. طالبان، در برخورد با شهرهای بزرگ افغانستان ــ کابل، هرات، بامیان و مزارشریف ــ که پایگاه اجتماعی گروه‌های قومی عمدتا غیر پشتون، طبقه متوسط، زنان تحصیل‌کرده و نهادهای فرهنگی‌اند، رویکردی سرکوبگرانه اتخاذ کرده‌اند.

در این شهرها، نشانه‌هایی از زندگی مدرن، آزادی نسبی، و شکل‌گیری طبقه‌ای فراتر از مناسبات قبیله‌ای دیده می‌شد. طالبان اما، پس از ورود مجدد به این شهرها، کوشیدند تا سبک زندگی روستایی، تفکیک جنسیتی، نظام قیم‌سالار و شریعت سنتی را بر فضاهای شهری تحمیل کنند.

آن گونه که عبدالحکیم حقانی در کتابش توضیح داده، از دید طالبان، تکثر فرهنگی ــ اعم از زبان، قومیت، سبک زندگی، آزادی پوشش و تنوع مذهبی ــ تهدیدی برای نظم اجتماعی‌ای است که بر یگانگی عقیده، اطاعت از شریعت، و سلطه مردانه استوار است. همین ستیز معرفت‌شناختی با تکثر است که باعث شده طالبان، نه‌فقط مخالف برخی رفتارهای مدرن، بلکه عملاً در برابر مفهوم «شهروندی» به‌معنای مدرن آن قرار گیرند. برای طالبان، فرد، نه به‌عنوان یک سوژه‌ مستقل حقوقی، بلکه صرفاً در چارچوب جماعت و نقش‌های تعریف‌شده‌ سنتی معنا دارد.

در این میان، زنان و گروه‌های مردمی غیر پشتون بیش از همه از این رویکرد آسیب دیده‌اند. زنان به‌عنوان حاملان بارزترین نشانه‌های تغییر اجتماعی در افغانستان پساطالبان، از نخستین اهداف بازگشت طالبان به قدرت بودند.

تحصیل دختران، کار زنان در نهادهای دولتی و بین‌المللی، آزادی پوشش و مشارکت مدنی، همگی نشانه‌هایی از حضور زنان در عرصه شهروندی مدرن بودند که طالبان آن را در تضاد با نظم مطلوب خود تلقی کردند.

به باور برخی پژوهشگران، درک طالبان از شهر و مدرنیته، نه از منظر نوسازی و تحول نهادی، بلکه از دریچه‌ تهدید به فروپاشی سنت و اقتدار دینی تحلیل می‌شود. در این تحلیل، مفاهیمی چون آموزش انتقادی، رسانه آزاد، استقلال زنان، زبان‌های غیر پشتو، تشیع، هنر و حتی معماری مدرن، به‌مثابه نشانه‌هایی از نفوذ تمدن غربی و بی‌دینی تلقی می‌شوند. از همین روست که طالبان در سیاست‌گذاری شهری خود، از ایجاد پارک‌های مختلط جلوگیری می‌کنند و جشن‌های فرهنگی را ممنوع می‌سازند.

به عقیده برخی، این رویکرد به‌روشنی یک «پروژه ضدشهر» است؛ پروژه‌ای که با تصرف فیزیکی شهر پایان نمی‌یابد، بلکه هدف نهایی آن، تصرف معنایی شهر است: تبدیل شهر از فضای تکثر، گفت‌وگو، مدنیت و نهاد، به فضای انحصار، اطاعت، و نظم قبیله‌ای.

کوچی‌ها، طالبان و گرایش بازگشت به دشت

پدیده‌ «کوچی» یکی از عناصر کلیدی ساختار اجتماعی افغانستان است که در قرن بیست‌ویکم، در دل بحران سیاسی و قومی، بار دیگر اهمیت یافته است. طالبان، به‌عنوان جنبشی برخاسته از بافت اجتماعی پشتون‌ها، پیوندهایی با این گروه عشایری دارند. پس از بازگشت طالبان به قدرت در اگست ۲۰۲۱، نشانه‌هایی از حمایت آن‌ها از کوچی‌ها، به‌ویژه در منازعات مربوط به مراتع و زمین در هزاره‌جات، برجسته شد.

در افغانستان معاصر، رابطه میان طالبان و کوچی‌ها چندلایه است. بسیاری از نیروهای طالبان از مناطقی با سبک زندگی بادیه‌نشینی یا نیمه‌بادیه‌نشینی آمده‌اند و از نظر هویتی خود را به کوچی‌ها نزدیک‌تر از طبقات شهری می‌دانند.

در سطح سیاسی نیز، طالبان از کوچی‌ها برای اعمال کنترول بر مناطق حساس استفاده کرده‌اند. در ولایت‌های بامیان، غزنی، دایکندی و غور، حضور فصلی کوچی‌ها اغلب منجر به تنش‌هایی با ساکنان محلی، عمدتاً هزاره‌ها، شده است. گزارش‌هایی از برخوردهای خشن، تصرف مراتع و تهدید ساکنان محلی از سوی کوچی‌ها در پوشش حمایتی طالبان حکایت دارد.

این ستیز، از سطح فیزیکی، به عرصه‌ نمادین و «تمدنی» نیز کشیده شده است: میان «دشت» و «شهر». طالبان حمایت از کوچی‌ها را تایید نمی‌کنند اما شماری باور دارند که طالبان با حمایت از کوچی‌ها، منطق دشت را در دل ساختار سیاسی افغانستان بازتولید می‌کنند؛ منطقی که می‌کوشد ساختار مدنی شهر را به اقتدار مستقیم قبیله‌ای تبدیل کند. در مناطق استقرار کوچی‌ها، نشانه‌هایی چون تعطیلی مکاتب، محدودیت زنان، و تضعیف نهادهای محلی به چشم می‌خورد.

از دیدگاه برخی جامعه‌شناسان، این روند شکلی از بازتولید عصبیت قبیله‌ای در دل نظم مدرن است. طالبان با دادن امتیازاتی به کوچی‌ها، تلاش دارند نظمی مبتنی بر وفاداری‌های خونی و اقتدار مذهبی را جایگزین نهادهای مدنی کنند. چنین ساختاری، حقوق اقوام دیگر و عرف‌های محلی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و زمینه‌ساز حذف تدریجی تنوع اجتماعی است.

در پرتو نظریه «عصبیت» ابن خلدون، رابطه طالبان و کوچی‌ها بازتاب یک پروژه‌ سیاسی-تمدنی گسترده‌تر است؛ تلاشی برای جایگزینی نظم شهری و نهادینه با نظمی ساده‌سازی‌شده و قبیله‌محور. این پروژه که می‌توان آن را «بازگشت به دشت» نامید، در قالب سیاست‌های آموزشی، رسانه‌ای، جنسیتی و قومی نیز خود را نشان می‌دهد.

به نظر می‌رسد که پروژه طالبان با نمودهای چون «حمایت» از کوچی‌ها، نه صرفاً ابزاری امنیتی، بلکه گفتمانی تمدنی برای بازتعریف دولت، جامعه و هویت در افغانستان است. اگر این پروژه بدون چالش ادامه یابد، نه‌تنها همزیستی قومی را تهدید خواهد کرد، بلکه زیرساخت‌های یک نظم پایدار را نیز از درون خواهد فرسود. پاسخ به این چالش، تنها در سطح سیاسی یا نظامی ممکن نیست؛ بلکه نیازمند بازاندیشی بنیادین در باب مفهوم دولت، تنوع، و مشروعیت اجتماعی است.

نتیجه‌گیری

طالبان، در پرتو نظریه‌ «عصبیت» ابن‌خلدون، تجسمی از بازگشت نظم قبیله‌ای به ساختار دولت‌اند؛ نظمی که نه بر نهاد و قانون، بلکه بر پیوندهای سنتی و وفاداری‌های خونی استوار است. آنچه آنان عرضه می‌کنند، نه گذار به دولت مدرن، بلکه بازتولید اقتدار پیشامدرن است؛ و این، همان چرخه‌ای است که ابن‌خلدون آن را زوال‌آفرین می‌دانست.

دولت‌سازی مبتنی بر عصبیت، اگر به نهاد تبدیل نشود، در بلندمدت دوام نمی‌آورد. آنگونه که توضیح داده شد، بر پایه‌ فهم نظریه ابن‌خلدون، اگر طالبان نخواهد یا نتواند از منطق قبیله به نظم مدنی، و از سنت به نهاد عبور کند، سرنوشتی جز فرسایش و فروپاشی در انتظارش نخواهد بود.

در این چشم‌انداز، تنها راه رهایی افغانستان، عبور از ساختار عصبیت‌محور و حرکت به‌سوی نظمی است که بر قانون، تکثر، مشارکت و حقوق برابر بنا شود.

خبرهای بیشتر

رادیو